دلنوشته های مامان ثنا در روز آخربارداری
سلام دختر نازم ،الان ساعت 23.20 روز 92/11/09 میباشد و من فردا صبح ساعت 6.45 باید
برای زایمان بیمارستان باشم ،مامانی دلم نیومد شب آخری بخوابم و از احساساتم برات
ننویسم ، از یه لحاظ خوشحالم که تو فردا تو بغل مامان هستی و همش ذوق میکنم و
دوست دارم ببینم چه شکلی هستی و از یه طرف هم از درد زایمان میترسم و از صبح
استرس دارم ،نمیدونم اصلا چه جوری همه این احساسها ا در کنار هم داشتن برات
توصیف کنم ولی انگا بین زمین و هوا هستم ، اصلا باورم نمیشه که منم دارم مادر میشم
شاید وقتی یه روز بزرگ شدی و مادر شدی اون موقع منو درک کنی راستش از یه لحاظ
خوشحالم که سبک میشم ولی از یه لحاظ از اینکه بعد از 9 ماه از هم جدا میشیم ناراحتم .
دختر ناز و خوشگلم فقط میخوام بهم قول بدی همیشه همدم مامان باشی و هیچ وقت
منو با کسی عوض نکنی من روی تو خیلی حساب کردم .بالاخره تو هم به عنوان یه انسان
فردا پابه دنیای خاکی میزاری و شاید من نگران این هستم که طی عمری که داری چی به
تو میگذرد و شاید به خاطر همین دوست ندارم زمینی شوی ،پس بهتر است هر دو ما به
فال نیک بگیریم و به جای گره از ذوق دیدن همدیگه بخندیم .
همه چیز را به خدا میسپارم که او آرامش بخش دلهاست .
دوست دارم ثنای من