ثنانازهثنانازه، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

دختر بی همتای ما

سرکار رفتن مامان ثنا

همه زندگی مامان من بایداز اول آذر ماه بروم سرکار ،میدونم اولش برای هر دو ما سخته که از هم دور باشیم ،اما بالاخره باید این اتفاق بیفته و من بروم سر کار ،من تو را به خداوند منان می سپارم ،و میدونم که تو هم دختر مقاومی هستی ،دلم برات تنگ میشه ولی باید به فکر آینده هم بود نازم . صبح بابا من را به سرکار رسوند و من تو ماشین گریه کردم ،نمیدونم تصمیمم درسته یا نه. از استرس تو سر کار بند نمیشدم و همش فکر میکردم یه چیزی گم کردم ،من تو را اول به خدا بعد به عزیز که میدونم خیلی برای تو زحمت میکشد سپردم . ناناز من شانس من ، سرما هم خوردی و سرفه هم میکنی ،غریبی هم که میکنی ،خیلی اوضاع خرابه ،من خیلی زود میام خونه ساعت 2 خونه هستم و...
15 دی 1393

اولین مروارید دخترم

تقریبا متوجه شده بودم میخوای دندون دربیاری ،چون هم بی اشتها شده بودی  هم بهانه گیر ،امروز که اومدم بهت غذا بدم یه دفعه قاشق به یه چیز خود وصدا داد ،در کمال تعجب دیدم که دندون فک پایین شما نیش زده ،از خوشحالی نمیدونستم چی کار بکنم ،آخه همیشه استرس داشتم و فکر میکردم تب میکنی ،ولی خدا را شکر خیلی راحت در تاریخ 1393/08/14 اولین مرواید شما نمایان شد . عزیزم یه جشن دندونی برات گرفتیم که عکسهاشو برات میزارم ،از عمو داریوش و زن عمو سمیه بابت لطفی که در این مهمونی به ماداشتند تشکر میکنم ،ایشالا در شادیهایشان جبران کنیم . از همه هم بابت کادوهایی که به دخترم دادند تشکر میکنم ، خیلی زحمت کشیدند .   ...
15 دی 1393

نمکدون مامان

عزیز مادر امروز واکسن شش ماهگیت را زدی و خدارو شکر تموم شد تا یک سالگی .   وقتی نمیخوای پستونک را بخوری از دهانت درمیاری و میچرخونی و بعد پرتش میکنی ، عاشق این کارت هستم . برای اولین بار دستهایت را به حالت دست زدن به هم نزدیک کردی حالا تا ما میگیم دست دست تو این کا را میکنی آدم کوچولوی من در تاریخ 1393/05/26 خاله سپیده از مشهد اومده بود و برای شما تاپ و دامن سوغات آورده بود ،مرسی خاله سپیده . همه دنیای مامان صمیمانه روز دختر را من و بابا به شما تبریک میگوییم ،کادو هم برای شما یه جفت گوشواره طلا خریدیم ،تقدیم با عشق به تک دخترم .1393/06/11 خیلی راحت دیگه مینشینی و با اسباب بازیهات بازی میکنی در هشت ماهگیت ...
9 دی 1393

ماجراهای ثنا از سه ماهگی تا شش ماهگی

دختر کوچولوی من انگشت  شصت خودت را پیدا کردی و بردی سمت دهانت و شروع کردی به میک زدن گلم . گردنت را خیلی راحت برمیگردانی و اطرافت را نگاه میکنی . بابا داشت با شما بازی میکرد که یه دفعه با صدای بلند خندیدی و قهقهه زدی فدای خنده هات بشم من . روز پدر بود ومن از طرف شما برای بابا کارت هدیه گرفتم ،ان شاالله همیشه سایه پدرت رو سر ما باشه . زندگی مامان، مشغول آشپزی بودم که وقتی برگشتم دیدم دمر روی زمین افتادی ،جیغ زدم و به طرفت دویدم،چیزی نشده بود ولی من کلی ترسیدم ،زرنگ مامان یاد گرفتی برمیگردی شیطون بلا . در اردیبهشت ماه به نمایشگاه گل رفتیم تا از شما عکسهای قشنگ بیندازم ولی خیلی شلوغ بود و نشد گل من . ...
15 آبان 1393

عید سال 93

سال 93 آغاز شد و تو عیدی ما از طرف خدا هستی همه وجود ما ،سالی همراه با سلامتی و شادابی را برای خانواده سه نفرمان خواستارم . عزیز دل مامان دستهایت را شناختی و اصرار داری توی دهانت ببری، وقتی گریه میکنی آخرش یه غرکوچک (هین )میزنی که من و بابا عاشق این اعتراض کوچک تو هستیم . انقدر دست توی دهانت کردی که بالاخره برایت پستونک خریدیم و پستونکی شدی . دو ماهه شدنت را با تمام وجود بهت تبریک میگم نازم ولی واکسن زدن در این ماه خیلی بد بود و خیلی گریه کردی ،من هم گریه کردم ،دوست دارم . عشق مامان شبها غلت میخوری وموهای هر کسی راکه در بغلش باشی میکنی و کلی با هم در طول روز بازی میکنیم . دختر دردونه من امسال اولین سالی ا...
6 آبان 1393

لحظات شیرین تا 40 روزگی ثنا

دختر قشنگم من از صبح تا ساعت 5 که بابا از سر کار بیاد به شما میرسم و تمام بدنت را ورزش میدهم و تمیز میکنم و پودر میزنم و بینی ات را تمیز میکنم و دست و صورتت را میشورم و لباسهایت را عوض میکنم و تازه وقتی بابا میآد غذا درست میکنم و به کارهای خانه میرسم ولی شما خیلی دل درد داری و بایدهمش تورا راه ببرم تا ساکت شوی و اصلا هم نمیخوابی و مثل شلمن (لاک پشت تو کارتون )میمونی و تا خوابت بگیره باید هر جا هستی سریع بخوابی و با کلی ماجرا و گریه بالاخره میخوابی . در تاریخ 1392/02/04برای اولین بار خندیدی الهی فدات بشم تقریبا گردنت سفت شده و خیلی دست و پا میزنی و پاهایت را سفت روی زمین نگه میداری خیلی جارو برقی دوست داری و وقتی جارو میکشیم بی حرک...
6 آبان 1393

مهمانی و ده روزه شدن ثنا

همه دنیای مامان در تاریخ 1392/10/11 شمارا به حمام بردند و ده روزه شدی ولی هنوز خیلی کوچولویی ،امیدوارم سالهای سال زیر سایه پدرو مادر سالم و شاد زندگی کنی و همیشه دوران بر وفق مرادت باشد عسلم . از عزیز و مادر جون و عمه فاطمه و خاله سپیده که توی این ده روز واقعا زحمت کشیدند و اذیت شدند تشکر ویژه میکنم و امیدوارم در شادیهایشان جبران کنم . همه در یازده روزگی عشقم رفتند و زندگی سه نفره ما غرق در شادی شکل گرفت .به خدا توکل میکنم همان کسی که تو را به من هدیه دادتا قدرت نگهداری و تربیت تورا به من بدهد . قشنگ ترین بهانه واسه نفس کشیدن در بیست و یکمین روز تولدت جشن بزرگ تولد شما با کلی مهمان و تهیه و تدارک برگزار شد و خیل...
3 آبان 1393

زردی گرفتن نفسم

همه وجود مامان به شدت گریه میکنی و نمیتونی شیر بخوری میترسم که قند خون شما پایین بیاد عزیزبرات گوسفند قربونی کرد وبالاخره با کمک همه به خصوص عمه فاطی شیر خوردی و ارام شدی هیچ وقت محبت عمه را فراموش نمیکنم و امیدوارم همیشه خودش و خانواده اش تندرست و شاداب باشند . روز پنجم به دنیا آمدنت به بیمارستان رفتیم و معلوم شد زردی داری و بستری شدی بدترین لحظه عمرم بود. هرروز صبح با بابایی برای شیر دادن و دوشیدن شیر به بیمارستان میآییم برف خیلی شدیدی گرفته که مطمینا روزی دختر گلمه، وقتی تورا میاورند که بهت شیر بدهم انگار همه دنیا را به من میدهند روزهای بدی برای همه است هر شب کلی گریه میکنم و دعا که زودتر مرخص بشی ،حتی یک لحظه دور بودن از تو...
3 آبان 1393

به دنیا آمدن دخترم

صبح ساعت 6 برای رفتن به بیمارستان بیدار شدیم و من نماز صبح را خوندم وبا بابایی رفتیم دنبال عزیز و راهی شدیم استرس داشتم ولی خودم را دلداری میدادم و اصلا جلوی عزیز نشون ندادم که چقدر دل شوره دارم از طرفی هم ذوق داشتم زودتر صورت ماه تورو ببینم بالاخره به بیمارستان رسیدیم و بعد از انجام کارهاو خداحافظی با بابایی و عزیز راهی اتاق عمل شدم نگرانی را در چهره هر دوی آنها دیدم خوشبختانه دکترم زود اومد و من در اون شرایط خیلی به پرستار اصرار کردم که از به دنیا آمدن شما دختر نازم فیلم بگیره بالاخره بیهوش شدم و شما فرشته کوچولوی من ساعت 7:50 صبح زمینی شدی و به جمع ماپیوستی وقتی به هوش اومدم فقط از پرستار با اون حال بدم سوال کردم بچم سالمه وپرستار گفت ...
12 مهر 1393